اقاامیرعلی یکی یدونهاقاامیرعلی یکی یدونه، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

تقدیم به امیرعلی

خاطره زایمان 1

1393/7/23 13:58
نویسنده : مامان امیرعلی
594 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به زیبا ستاره زندگی مون

نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن...ماه های اخر کلا به ثانیه شماری میگذره...4 شنبه بود رفتم دکتر برای کنترل.خانوم دکتر گفت با شرایطی که دفعه قبل داشتی فک میکردم طی این دوهفته زایمان میکنی بعده معاینه م گفت هیچ فرقی نکردی و رحم همون 2_3 سانته!!  چون یکم بدنم ورم کرده بود نوشت آزمایش آلبومن و تاکید کرد پیاده روی م رو بیشتر کنم تا زایمان راحتی داشته باشم و زودتر...زودتر چون من میخواستم نیمه اول بشی و بخاطر چند روز نیمه دوم نشی..تو فاصله اینکه جواب آزمایش رو بگیریم با باباوحید رفتیم بازار تربیت و برای تو کوچولو مون هدیه های ی کوچولو گرفتیم...شبم خونه مامان بابا وحید مهمون بودیم از کرج مهمون داشتن...5 شنبه شبم رفتیم ائل گلی و من کلی پیاده روی کردم و اما جمعه

که عصر با باباجون و مامان ناز رفتیم باغ یکی از دوستای باباجون تو اطراف تبریز...که من کلی تکون خوردم و از درختا هلو چیدم خوردم و کلی خوش گذشت...شب درد داشتم و تو خونه آروم آروم پیاده روی میکردم و ورزش های خاصی که بلد بودمو انجام میدادم و کمی خوابیدم صبح ساعت 7 با حالت آبریزش از خواب پریدم و زود باباوحید رو بیدار کردم وسایل روکه آماده کرده بودیم رو برداشتیم و زود به طرف بیمارستان شهریار حرکت کردیم...ساک تو رو برنداشتم عزیزم فک کردم هنوز عصر اینا به دنیا بیای و تا اون وقت میارن...تو ماشین با باباوحید که حرف میزدم گفتم فک کنم فردا بیای ملاقات و گل خوشگلی بگیر و از این حرفا..خییلی میترسیدم ولی نمیخواستم باباوحید رو نگران کنم...ولی اون حالمو خوب میفهمید و خودشم بدجور نگران بود چشاش پرشده بود و هردومون حال عجیبی داشتیم...خییلی عجیب ...همین که رفتیم بیمارستان و بعد معاینه منو بستری کردن کادر بیمارستان داشت از تعجب شاخ درمیاورد که بیمار زایمان طبیعی داره...7:43 من با رحم 5 سانت بستری شدم..اتاق درد 3 تا تخت بود تخت وسط خوابوندنم دستگاه بهم وصل کردن که مدام ضربان قلب تو رو کنترل میکردن و دستگاه اکسیژن رو بهم وصل کردن 2 نفری که کنارم بودن و آماده میشدن برن سزارین با افتخار میگفتن چرا طبیعی و...                          اون مامایی که بالا سرم بود که خییییییلی مهربون بود خدا ازش راضی باشه...ازشون پرسیدم دکترم کی میاد گفتن الان دکتر نمیاد رفتی اتاق زایمان میاد ولی خدا ازش راضی باشه از ساعت 10 دقیقه مونده به 9 بالا سرم بود گویا سر عمل بود که خودشو زود رسونده بود و بودنش بهم آرامش میداد...یه ماما و یه بهیار و دکترم بالاسرم بودن و 4 تا بیمار سزارین رفتن و تنها من بودم...بدجور عرق کرده بودم دستای اون ماما رو فشار میدادم بدجور تشنه بودم دکتر گف برام آب بیارن خیلی کم چون حالت تهوع داشتم ولی نخوردم دستامو میزدم به آب و میزدم شون به لبام...زیاد داد و بیداد نمیکردم و فقط آخرا چندبار مامانمو صدا کردن. ..نگو اونم پشت دره و داره گریه میکنه. یه بارم زنگ زد بهیار بهش گفته بود به تلفن بالای سرم زنگ زد ولی نتونستم جواب بدم..بهم میگفتن مریض خوبی ام زود زایمان میکنم...چون دردم میومد نفس عمیق میکشیدم و هرکاری میگفتن انجام میدادم 8:30 رحمم 7 سانت شده بود دکتر که اومد رحمم 8 سانت بود گفت بهم یدونه م سن توسین بزنن چون میدونستم چیکار میکنه میگفتن نه نزنین...دکتر مدام به حرفم میگرفت که دردمو کمتر احساس کنم ساعت 10:30 دکتر گفت اتاق زایمان رو آماده کنین بهم گف بیا بریم گفتم نمیتونم بلند شم گف صبر کن دردت که قطع شد زود پاشو اون بهیار خییلی کمکم کرد...وقتی رفتم رو تخت زایمان دردام انگار کمتر شده بود اون ماما شکمم رو فشار میداد و خودمم که زور میزدم یه جا دکتر داد زد زود باش سر بچه بدجایی گیر کرده و چن لحظه بعد  تو ساعت10:50 به دنیا اومدی و انگار دردام تموم شد حتی نفهمیدم کی جفت رو خارج کرد...ماما تو روگرفت و داشت کاراتو میکرد گفتم سالمه گفت ظاهرن و گفت شبیه خودته ولی انگار نفس نکشیدی و داد زد و اون یکی ماما رو صدا کرد و گفت زودباش اون که تو رو گرفت تو دستش و زد از پشتت شروع کردی به گریه و من آروم شدم...احساس میکردم اونقد حالم خوبه که میخواستم از جام بلند شم گفتن کجا؟؟ یه میز آوردن پاهامو دراز کردم و گفتم سردمه و یه پتو آوردن روم کشیدن وفشارمو گرفتن گفتن خوبه هیچکی نبود هی به ساعت نگاه میکردم که کی میرم بخش و تو رو بغل میکنم فک کردم منو فراموش کردن آخه هیچکی نبود تا ساعت 12 بهیار اومد و لباسای بخشمو اورد لباسامو پوشیدم و سوار ويلچر شدم و رفتیم تا مامان جون و مامان ناز منو دیدن از خوشحالی گریه کردن...سرپرستار بخش که گویا دخترش شاگرد مامان ناز (مامان من) شده بود گفت که منو ببرن اتاق 104 یه اتاق بزرگ و تمیز که تا فردا که مرخص شدم کسی نیومد اتاق 4 تخته که دراختیار مون بود خییلی خوب شد خییلی راحت بودیم مخصوصا موقع ملاقات که همه نشستن و هیچکی اذیت نشد...باباوحید که اومددستمو گرفت و از پیشانیم بوسید و رفت تا موقع ملاقات برگشت!                                                                          مامان امیرعلی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

parisa
6 آبان 93 22:50
واااااااااااااااااااااااااااااای فاطی چه لحظات شیرینی رو تجربه کردی افرین بهت ک طبیعی کردی دیگه بیایی کلاس بارداری و زایمان واسه خودت تجربه داری جات تو دانشکده بدجور خالیه فدات بشم عزیردلم