اقاامیرعلی یکی یدونهاقاامیرعلی یکی یدونه، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

تقدیم به امیرعلی

اولین شب یلدای امیرعلی

پسرم شب یلدامو               کل ارزوهامو                            زیبایی دنیامو                                      ارامش این سالو                                                 دلچسبی این حالو                         &nb...
4 دی 1393

در گذر اذر ماه....

دردونه ی مامان 1-سیزده اذر که تولد خاله مهسا بود بهانه ی قشنگی شد برای رفتن به دانشگاه و هم دادن برگه مرخصی م به اموزش.روز خیییلی خوبی بود....توم از اول تا اخر خوابیدی اونم تو اون همه سرو صدا...کل استاد ها هم تو رو دیدن... از استاد صیدی گرفته تا دکترمحیط...هیچکی باورش نمیشد من نی نی دارم....حیف که عکس نگرفتیم ارت اخه همش خواب بودی شیطون بلای خودم.... 2-  اینم عکس اولین باری که پاهای نازت کفش پوشیدن.... 3- اما اینم اولین لباسی که برات کوچولو شد...و رفت تو دفتر خاطرات ...
27 آذر 1393

ملاقات با دکتر در پایان ماه سوم

سلام دلیل نفس های من و بابایی عزیزدلم تصمیم گرفته بودم برای تولد سه ماهگی ت یه تولد دورهمی بگیرم ولی...خب 22 آذر که اربعین حسینی بود نشد 23 ام هم بردیمت دکتر برای کنترل سلامتی ماهیانه تو ...به آقای دکتر گفتم که اصلا راحت نمیخوابی...به سختی میخوابی و زود از خواب میپری..ایشون هم تو رو نوشتن برای آزمایش کلسیم...غیر این موضوع خداروشکر همه چی خوب بود باتوجه به سرماخوردگی که گذروندیم افزایش 900 گرمی این ماهت خوب بود خداروشکر...الان 6400 کیلوگرم وزنته عروسک من...بگذریم سختش اینجاس. .. رفتیم آزمایشگاه دی بابایی مارو برد تو بعد برگشت. بایه سوزن نازک داشتن ازت خون میگرفتن...من طاقت دیدن ریختن قطره قطره خونت رو نداشتم سرم داشت گیج میرفت هی میگفتم...
25 آذر 1393

اولین حموم با مامانی

سلام ضربان زندگیمون امیرعلی جونم روزای سختی رو داریم میگذرانیم مامان ناز کمر درد شدید گرفته و دکتر استراحت مطلق داده از جاش نمیتونه بلند بشه و ماهم اومدیم خونشون...توم وقت حموم کردنته ولی تا حالا تنهایی حمومت نکردم همیشه مامان ناز حمومت میکرد...دیگه عزمم رو جمع کردم و همه چیز رو جور کردم و خودم در تاریخ 93/9/18 تو رو حموم کردم...احساس خییلی خوبی داشتم غیر قابل توصیف ولی ترسشم هم که نگو....عاشقتم پسرم..ان شال....همیشه و همیشه کنار هم خوش باشیم و غصه ها از ما دور بشن... اینم عکست البته چون ترسیدم سرما بخوری بعده لباس پوشوندن عکس گرفتم.اونقد دست و پامیزدی که نمیذاشتی عکس بگیرم عزیزدلم     ...
22 آذر 1393

حلقه ام افتاد.....

بالاخره تو تاریخ 93/7/26 حلقه ختنه اینجانب افتاد و من راحت راحت شدم....ظهر ساعت 2 که مامانم داشت منو ميشست دید حلقه ختنه ام افتاده و یه کوچولوش مونده بعد زود منو برد حموم انداخت تو آب داشتم آب بازی میکردم حسابی که یهو حلقه افتاد وراحت شدم.مامان ناز که اومد این قصه رو شنید از خوشحالی داش بال درمیاورد.باباوحید مم شب برامون باقلوا خرید به این مناسبت ولی مثل همیشه همه نوش جان کردند و به من هیچی ندادن....اینم عکس حلقه م....یهو فک نکنی حلقه ازدواج رو میگما....!😊   ...
27 مهر 1393

خاطره ی زردی امیرعلی

  سلام زیباترین هدیه ی خدا ..... سه شنبه که 4 روزه بودی بابا وحید و مامانی (مامان من) بردنت پیش یه متخصص کودکان که گویا قصد جان نوزادان رو داره خدا خودش ازش نگذره ...  با اینکه دیده بود زردی داری ، هیچ اقدامی نکرد ... فرداش خودم که دیدم بدتر شدی  نتونستم بشینم و بردیم پیش دکتر سلطانی که دکتر بچگی های خودمه ... وقتی رفتیم ; دکتر خندید و گفت آره الان بپه های چن سال پیش ، بچه های خودشونو میارن پیشم. منم حالم زیادخوب نبود ، اولین روز بود بعده زایمان اومدم بیرون سرم گیج میرفت ... و وقتی میبردیمت آزمایش نمیذاشتن من بیام ، گفتن بشینم تو ماشین ولی یواشکی منم رفتم و زودتر از بابا وحید و مامانی هم رسیدم اونجا (آخه آسانسو...
23 مهر 1393