اقاامیرعلی یکی یدونهاقاامیرعلی یکی یدونه، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

تقدیم به امیرعلی

حلقه ام افتاد.....

بالاخره تو تاریخ 93/7/26 حلقه ختنه اینجانب افتاد و من راحت راحت شدم....ظهر ساعت 2 که مامانم داشت منو ميشست دید حلقه ختنه ام افتاده و یه کوچولوش مونده بعد زود منو برد حموم انداخت تو آب داشتم آب بازی میکردم حسابی که یهو حلقه افتاد وراحت شدم.مامان ناز که اومد این قصه رو شنید از خوشحالی داش بال درمیاورد.باباوحید مم شب برامون باقلوا خرید به این مناسبت ولی مثل همیشه همه نوش جان کردند و به من هیچی ندادن....اینم عکس حلقه م....یهو فک نکنی حلقه ازدواج رو میگما....!😊   ...
27 مهر 1393

خاطره ی زردی امیرعلی

  سلام زیباترین هدیه ی خدا ..... سه شنبه که 4 روزه بودی بابا وحید و مامانی (مامان من) بردنت پیش یه متخصص کودکان که گویا قصد جان نوزادان رو داره خدا خودش ازش نگذره ...  با اینکه دیده بود زردی داری ، هیچ اقدامی نکرد ... فرداش خودم که دیدم بدتر شدی  نتونستم بشینم و بردیم پیش دکتر سلطانی که دکتر بچگی های خودمه ... وقتی رفتیم ; دکتر خندید و گفت آره الان بپه های چن سال پیش ، بچه های خودشونو میارن پیشم. منم حالم زیادخوب نبود ، اولین روز بود بعده زایمان اومدم بیرون سرم گیج میرفت ... و وقتی میبردیمت آزمایش نمیذاشتن من بیام ، گفتن بشینم تو ماشین ولی یواشکی منم رفتم و زودتر از بابا وحید و مامانی هم رسیدم اونجا (آخه آسانسو...
23 مهر 1393

خاطره زایمان 1

سلام به زیبا ستاره زندگی مون نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن...ماه های اخر کلا به ثانیه شماری میگذره...4 شنبه بود رفتم دکتر برای کنترل.خانوم دکتر گفت با شرایطی که دفعه قبل داشتی فک میکردم طی این دوهفته زایمان میکنی بعده معاینه م گفت هیچ فرقی نکردی و رحم همون 2_3 سانته!!  چون یکم بدنم ورم کرده بود نوشت آزمایش آلبومن و تاکید کرد پیاده روی م رو بیشتر کنم تا زایمان راحتی داشته باشم و زودتر...زودتر چون من میخواستم نیمه اول بشی و بخاطر چند روز نیمه دوم نشی..تو فاصله اینکه جواب آزمایش رو بگیریم با باباوحید رفتیم بازار تربیت و برای تو کوچولو مون هدیه های ی کوچولو گرفتیم...شبم خونه مامان بابا وحید مهمون بودیم از کرج مهمون داشتن...5 شنبه شبم ر...
23 مهر 1393

ختنه در شب عید غدیر

سلام نفس مامانی.... خدارو شکر این روزا حالت بهتره و داری کم کم به این دنیای بزرگ تر عادت میکنی هرروز که میگذره احساس میکنم بزرگ تر میشی..رفتیم پیش دکتر برای کنترل یک ماهی که خدارو هزار مرتبه شکر و هزارماشاءالله خوب وزن گرفته بودی و زردی تم تقریبا تموم شده.از دکتر اجازه گرفتیم که مسلمونت کنیم.یکشنبه صبح میخواستیم بریم بیمارستان ارتش که به دلایلی نشد عصر به مطب دکتر جورابچی زنگ زدم و وقت گرفتم با باباوحید و مامان ناز (مامان من) رفتیم.باباوحید که طاقت گریه تو رو نداشت کلا نتونست بالا بیاد نشست تو ماشین مامان نازم رنگ و رو پریده خیییلی میترسید انگار میخواستی بری عمل جراحی...!! من آروم تر از همه بودم! دکتر اجازه نداد موقع ختنه پیشت باشیم و تو م...
23 مهر 1393

اولین سری عکس های امیر علی

                                                         بسم الله الرحمن الرحیم اولین لحظات زندگی سلفی دایی و امیرعلی   بابا شیکمم دردمیکنه عکس نگیر اولین لحظات پس از آمدن به خونه و حالا رقص آذری ...
24 شهريور 1393