اقاامیرعلی یکی یدونهاقاامیرعلی یکی یدونه، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

تقدیم به امیرعلی

امیرعلی و سال نو

سلام به همه اینم سفره هفت سین سال 94 مون اون ببیی کادوی منه ها... اینم من و بابایی خونه مامان مامانی   خب بریم سیزده بردر که با عمه مامانم اینا رفته بودیم هشت بهشت 13 فروردین تولد دایی احمدمه اون بالا دارم از کیکش میخورم اینم من و دایی بابا بسه خسته شدم دیگه عکس نگیرین. رفتم بخوابم....بای بای ...
21 فروردين 1394

جا مانده های سال 93

سلام به روی ماه پسر نازنینم میخوام اولین پست امسال حرف های مادر پسری باشه بین خودمون...حرفایی که چندماه پیش باید مینوشتم ولی خب به دلیل مشکل وقت و...نشد...ببخش دیگه عزیزم وقتی 4ماه گذشت: 4 ماه مثل برق و باد گذشت گاهی سخت گاهی شیرین..هرروز تو بزرگتر شدی ومن قوی تر ...دست های کوچیکت که چروک بودن موقع تولد الان یکمی خودشونوپیدا کردن  ...ابی زیر پوستت اومده. انگشت شست پات رو که همیشه جمع میکردی الان همیشه باز نگه میداری...بلندتر و بیشتر میخندی...مدت طولانی تری صداهای عجیب غریب درمیاری..وای وای بعضی موقع ها جیغ میزنی ها چه جیغ زدنی.. تو این 4 ماه هم تو کلی عوض شدی هم من.منی که یه دختر تنبل بودم و از خواب و غذا بخاطر هیچ چیز نمی...
10 فروردين 1394

اخرین پست سال 93

سلام به همه دوستان  راستش امیرعلی من سرماخورده اصلا حال نداره یه پست فوری میذارم ولی بقیه عکسا بعده سال نو ان شاالله ببین پسرم حال نداره ولی میخنده قربونش برم 21 اسفند تولد من بود که با جشن نیم سالگی امیرعلی یه جا برگزار شد عکس ها ان شالله سال بعد تو 5ماه و 20 روزگی عمه جونش تو حموم این عکس رو ازش گرفت پاهای پدر سری اینم از شلوار خرسی پسرم که پارسال عیدبا اشتیاق فراوان از انتالیا براش گرفتم داریم میریم مشهد دعاگوی همه ی نی نی ها هستیم پیشاپیشم سال نوی همه نی نی ها و مامان بابای نی نی ها مبارک سال خوبی داشته باشین   ...
24 اسفند 1393

ماجراهای امیرعلی

سلام به همگی  ببخشید خیلی وقت بود نبودم  24 بهمن سالگرد عروسی مامان و بابا و ولنتاینم که بود 3 تایی رفتیم بیرون...به من هیچی ندادن هی میخواستم بخورما... اینم منو بابایی بعده شام...اون کلاه هم کادو ولنتاینمه...  29 بهمن هم عروسی پسرعمه مامان بود حسابی الاف شدما از دست این مامان اخره عروسی هم بابا خواست عکس بگیریم اصلا نگاه نکردم قهر بودم اتلیه رفته بودیم دیگه اخر شب باز چرا منو اذیت میکردن اخه اینم خونمون که دیگه از خستگی راحت خوابم برد تا خود صبحم خوابیدم پاتختی خیلی بهتر بود با مامان ناز رفتم طبقه بالا موندم تو ارامش کامل  منو نیگا حالا یه رقص اذری برم ...
7 اسفند 1393

تولد 5 ماهگی امیرعلی جونمون

سلااااام من اومدم..... یه ماه دیگه بزرگتر شدما.... اینم از کیک تولدم مامان نار(مامان مامانی م) برام پخته شمع رو هم فوت کنم اینجا میگم تولدم مبارک   اینام کادوهای تولدم نیستنا... هلی کوپتر رو مامان بزرگ مامانم  که من نتیجه شون میشم از کربلا برام اوردن خرسی روهم دخترخاله مامانم برام خریده رفته بودم خونشون بهم داد... دستشون درد نکنه با عکس های قشنگ برمیگردم  ...
22 بهمن 1393

امیرعلی خوده عشقه....

نفس مامان جمعه 3 بهمن یه اتفاق بدی افتاد صبح که پاشدیم دیدیم چندتا از ماهی های خوشگل اکواریوممون مردن...بابایی خیلی غصه خورد...ولی خنده ها ی تو خییلی زود همه چیز رو از یادمون برد راستش از وقتی به دنیا اومدی پشت مو های قشنگی داشتی هی میخواستم عکس بگیرم ولی نمیشد با اینکه الان دیگه مثل قبل نیس ولی خب بازم بدک نیس ببین راستی یه عکس هم از 4ماهگی خودم میذارم ببین چقد شبیه همیم بیست سال پیش و حالا 4ماهگی تو رو همون بالش همیشه بخند ضربان قلبم..... ...
7 بهمن 1393

واکسن 4 ماهگی

عزیزدلم بخاطرسرماخوردگی که واکسن 2ماهگی ت با تاخیر زده شد این واکسن هم به تبع اون 9 روز دیر زده شد بهت یعنی 1 بهمن.صبح خییلی استرس داشتم زدم قطره استامینوفنی که بابایی برات گرفته بود رو شکستم خوب بود یکمی تهش موند و بهت دادم...قسمت واکسیناسیون بهداشت خیلی سروصدا بود بچه ها گریه میکردن..یکی شون که 2 ساله بود با دیدن تو و بازی با تو کلی اروم شد...پای چپت جیز زدن و از طمع قطره هم اصلا خوشت نیومد...ولی این بار خییلی کم گریه کردی فدات بشم تو ماشین هم زود خوابیدی ظهر مامانی اومد پیشمون...تا شب حالت خوب بود ولی شب بدجور تب کردی و مارو ترسوندی استامینوفن هم با هر طمعی گرفتیم نخوردی...! اینم محل جیز رو پای نازت انشاالله همیشه سالم و...
7 بهمن 1393

تولد 4 ماهگی...

سلام دنیای من.... پسرم 4 ماه گذشت...مثل برق و باد..گاهی سخت و گاهی شیرین...هر روز تو بزرگتر و بزرگتر شدی و من قوی تر..دست های کوچیکت که چروک بودن موقع تولد الان یکمی خودشو پیدا کردن و ابی زیر پوستت اومده..انگشت شست پات رو که همیشه جمع میکردی الان همیشه باز نگه میداری...بلندتر و بیشتر میخندی...مدت طولانی تری صدای عجیب غریب درمیاری..وای وای بعضی موقع ها جیغ میزنی..چه چیغ زدنی..تو این 4 ماه هم تو کلی عوض شدی هم من....با تو دنیامون خیییلی عجیب شده خیلییی..هنوزم تو شوکم انگار...گاهی لحظه های خیلی شیرین رو میچشم مثل وقتیایی که از خواب بیدارمیشی و گریه میکنی و به هر طرف نگاه میکنی و یهو بادیدن من میخندی...خیلی حس خوبی بهم دست میده..انگار کل دن...
23 دی 1393

عکس هایی از طرف دایی

سلام....راستش دایی یکی یدونه ام همیشه و هرلحظه وقتی خونشونم و مخصوصا وقتایی که تو اتاقش استراحت میکنم کلی ازم عکس میگیره و حالا میخوام  چندتاشونو براتون بذارم واما اینم از اخرین شاهکار دایی احمد ...
18 دی 1393