اقاامیرعلی یکی یدونهاقاامیرعلی یکی یدونه، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

تقدیم به امیرعلی

خاطره ی زردی امیرعلی

  سلام زیباترین هدیه ی خدا ..... سه شنبه که 4 روزه بودی بابا وحید و مامانی (مامان من) بردنت پیش یه متخصص کودکان که گویا قصد جان نوزادان رو داره خدا خودش ازش نگذره ...  با اینکه دیده بود زردی داری ، هیچ اقدامی نکرد ... فرداش خودم که دیدم بدتر شدی  نتونستم بشینم و بردیم پیش دکتر سلطانی که دکتر بچگی های خودمه ... وقتی رفتیم ; دکتر خندید و گفت آره الان بپه های چن سال پیش ، بچه های خودشونو میارن پیشم. منم حالم زیادخوب نبود ، اولین روز بود بعده زایمان اومدم بیرون سرم گیج میرفت ... و وقتی میبردیمت آزمایش نمیذاشتن من بیام ، گفتن بشینم تو ماشین ولی یواشکی منم رفتم و زودتر از بابا وحید و مامانی هم رسیدم اونجا (آخه آسانسو...
23 مهر 1393

خاطره زایمان 1

سلام به زیبا ستاره زندگی مون نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن...ماه های اخر کلا به ثانیه شماری میگذره...4 شنبه بود رفتم دکتر برای کنترل.خانوم دکتر گفت با شرایطی که دفعه قبل داشتی فک میکردم طی این دوهفته زایمان میکنی بعده معاینه م گفت هیچ فرقی نکردی و رحم همون 2_3 سانته!!  چون یکم بدنم ورم کرده بود نوشت آزمایش آلبومن و تاکید کرد پیاده روی م رو بیشتر کنم تا زایمان راحتی داشته باشم و زودتر...زودتر چون من میخواستم نیمه اول بشی و بخاطر چند روز نیمه دوم نشی..تو فاصله اینکه جواب آزمایش رو بگیریم با باباوحید رفتیم بازار تربیت و برای تو کوچولو مون هدیه های ی کوچولو گرفتیم...شبم خونه مامان بابا وحید مهمون بودیم از کرج مهمون داشتن...5 شنبه شبم ر...
23 مهر 1393

ختنه در شب عید غدیر

سلام نفس مامانی.... خدارو شکر این روزا حالت بهتره و داری کم کم به این دنیای بزرگ تر عادت میکنی هرروز که میگذره احساس میکنم بزرگ تر میشی..رفتیم پیش دکتر برای کنترل یک ماهی که خدارو هزار مرتبه شکر و هزارماشاءالله خوب وزن گرفته بودی و زردی تم تقریبا تموم شده.از دکتر اجازه گرفتیم که مسلمونت کنیم.یکشنبه صبح میخواستیم بریم بیمارستان ارتش که به دلایلی نشد عصر به مطب دکتر جورابچی زنگ زدم و وقت گرفتم با باباوحید و مامان ناز (مامان من) رفتیم.باباوحید که طاقت گریه تو رو نداشت کلا نتونست بالا بیاد نشست تو ماشین مامان نازم رنگ و رو پریده خیییلی میترسید انگار میخواستی بری عمل جراحی...!! من آروم تر از همه بودم! دکتر اجازه نداد موقع ختنه پیشت باشیم و تو م...
23 مهر 1393

اولین سری عکس های امیر علی

                                                         بسم الله الرحمن الرحیم اولین لحظات زندگی سلفی دایی و امیرعلی   بابا شیکمم دردمیکنه عکس نگیر اولین لحظات پس از آمدن به خونه و حالا رقص آذری ...
24 شهريور 1393

آموزه هایی از تهمینه میلانی

تهمینه میلانی؛ مامان که شدم : به پسرم خیلی محبت میکنم اونقدری که بزرگ شد باعشقش مث یه پرنسس رفتار کنه تاجفتش بفهمه که پسرم تودستای یه ملکه بزرگ شده! روزا دستاشو میگیرم و چنان با محبت بغلش میکنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره ! بهش یادمیدم که همه ی آدمها خصوصا همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد می کنه! بهش یاد میدم که خانما اقابالا سر و سایه ی سر نمیخوان ، عشق ، دوست و همراه صمیمی می خوان! بهش یاد می دم که هیچوقت دل عشقش رو نشکونه ، چون دیگه نمی تونه ترمیمش کنه !! بهش یاد میدم اونقدعاشقونه به عشقش نگا کنه انگار قحطی آدمه !! به پسرم یاد می دم که عشقشو عاشقونه ب...
23 مرداد 1393

درد و دل های مامانی 2

سلام به امید زندگیم... پسرم که الان هممون با حس وجودت نفس میکشیم با حرکاتت، غلتیدنت، لگد ها ما رو بیشتر و بیشتر به خودت وابسته تر میکنی...احساس میکنم که کم کم جات داره تو اون دنیای کوچولو تنگ میشه و توم سخت منتظری بیای بغلم...از خدا فقط سلامتی تو رو میخوام وبس...چن روز پیش یه خبر بد شنیدم دختر کوچولو  همسایمون که تقریبا هم ماه تو ،تو دل مامانش بود بخاطر بی حواسی دکتر یا نمیدونم چی به دنیا نیومده رفت بهشت...خیلی ناراحت شدیم دیروز دفنش کردن...بیچاره مامانش آخه دختر خیلی دوس داشتن...  یه خبر خوبم دارم برات عزیزم تخت و کمدهات اومد خونمون هنوز وسایلت رو کامل نچیدم کم کم که چیدم عکساشو زود زود میذاریم تو وبلاگت...خاله هات ( دوستای ...
16 مرداد 1393

درد و دل های مامانی1

سلام به زیباترین بهانه زندگی مون.... توکه ستاره روشن زندگیمون شدی و باور کردیم یه هدیه باور نکردنی هستی از طرف خدا وبس.. خیلی آروم و بی سروصدا ولی نه شایدم خیلیم با هیاهوی وارد زندگی و بعد دلمون شدی نمیدونم..... خیییلی زود اومدی خیییلی.. باید اعتراف کنم هیچ گونه آمادگی نداشتیم عزیزم تازه منو بابایی میخواستیم زندگی مونو شروع کنیم وبا همه مشکلات....ولی عشقت تو وجودم انگار جریان داشت با این که میدونستم حتی شاید 1 میلیمتری ولی از همون موقع جونت بسته شد به جونم همه جوره یعنی هرجور بود نگه ت داشتم... فکر کنم فقط مادرا میتونن این حس رو درک کنه... این ترم دانشگاه خییلی سخت گذشت درسام کمی مشکل تر شده بود تو کلاس نشستنم با تو وروجکم خیلی سخ...
6 مرداد 1393