خاطره ی زردی امیرعلی
سلام زیباترین هدیه ی خدا ..... سه شنبه که 4 روزه بودی بابا وحید و مامانی (مامان من) بردنت پیش یه متخصص کودکان که گویا قصد جان نوزادان رو داره خدا خودش ازش نگذره ... با اینکه دیده بود زردی داری ، هیچ اقدامی نکرد ... فرداش خودم که دیدم بدتر شدی نتونستم بشینم و بردیم پیش دکتر سلطانی که دکتر بچگی های خودمه ... وقتی رفتیم ; دکتر خندید و گفت آره الان بپه های چن سال پیش ، بچه های خودشونو میارن پیشم. منم حالم زیادخوب نبود ، اولین روز بود بعده زایمان اومدم بیرون سرم گیج میرفت ... و وقتی میبردیمت آزمایش نمیذاشتن من بیام ، گفتن بشینم تو ماشین ولی یواشکی منم رفتم و زودتر از بابا وحید و مامانی هم رسیدم اونجا (آخه آسانسو...